تقدیم به همه اونایی که می خواهند زندگی کنند

آمار مطالب

کل مطالب : 29
کل نظرات : 1

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 4
باردید دیروز : 61
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 174
بازدید سال : 557
بازدید کلی : 49825

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 61
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 174
بازدید کل : 49825
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

ساخت وبلاگ
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : امین احمدی
تاریخ : جمعه 23 اسفند 1392
نظرات

پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید :

 

خانم ! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید .

 

زن در حالی که گل را از دستش میگرفت

 

نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد 

 

چه کفش های قشنگی دارید 

 

زن لبخندی زد و گفت:

 

برادرم برایم خریده است دوست داشتی جای من بودی؟؟

 

پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : 

 

نه ولی دوست داشتم جای برادرت بودم

 

تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم… 

تعداد بازدید از این مطلب: 428
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : امین احمدی
تاریخ : جمعه 9 دی 1390
نظرات

داستان زیبای "قدرت لبخند" - www.RadsMs.com

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود...

تعداد بازدید از این مطلب: 568
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : امین احمدی
تاریخ : پنج شنبه 26 آبان 1390
نظرات

 

 

دختر کور رو به پسر می کنه و میگه : کاش من کور نبودم و میتونستم تو رو ببینم . پسر میگه : نگران

 نباش ، من به تو قول میدهم که چنین روزی فرا خواهد رسید . مدت ها بعد ، یه نفر پیدا میشه که چشماش رو اهدا کنه .

وقتی که دختر کاملا" خوب شده بود ، با پسر قرار گذاشت که همدیگر رو ببینند . دختر وقتی ا ون روز

سر قرار حاضر شد ، یه پسر کور رو دید . اون لحظه بود که سر پسر فریاد کشید و گفت :دیگه نمیخوام

ببینمت . پسر هم سرش رو انداخت پائین و گفت : رفتی ولی مواظب چشمام باش !!!

تعداد بازدید از این مطلب: 427
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : امین احمدی
تاریخ : یک شنبه 15 آبان 1390
نظرات

 

 

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که ... 

تعداد بازدید از این مطلب: 673
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : امین احمدی
تاریخ : یک شنبه 15 آبان 1390
نظرات
روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه شود نامه را می فرستد ...
تعداد بازدید از این مطلب: 809
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : امین احمدی
تاریخ : یک شنبه 15 آبان 1390
نظرات
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد ، پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد ، پيرمرد به زمین افتاد . مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها  ...

 

تعداد بازدید از این مطلب: 539
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : امین احمدی
تاریخ : شنبه 7 آبان 1390
نظرات

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!

تعداد بازدید از این مطلب: 442
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : امین احمدی
تاریخ : شنبه 7 آبان 1390
نظرات

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

تعداد بازدید از این مطلب: 421
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد


هدف از طراحی این صفحات الکترونیکی ، خدمتی کوچک به شما خواننده عزیز می باشد.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود